roman98iaa

معرفی رمان های انجمن بزرگ نویسندگی نودهشتیا

دانلود رمان باغ آلبالو|هاله نژادصباحی کاربرانجمن نودهشتیا



خلاصه: همه‌چیز از یک اجبار آغاز می‌شود. از یک قرار بیست ساله. عهد نانوشته‌ای که سال‌ها پیش بین دو برادر گذاشته شده، زندگی داراب و آذین را بهم گره می‌زند. اما… گره‌ای با طناب پوسیده!

پیشنهاد ما


برشی از رمان:
چادرش را همان میان هال از سر برداشت و با حرص به سمت تک تک پنجره‌های خانه رفت و پرده هارا کشید. نمی‌خواستم حتی سایه کسی را ببیند. داراب که نبود، جمع‌های فامیلی به چه دردش می‌خورد؟ تمام لامپ‌هارا هم خاموش کرد و وسط هال زانو زد. با نفس نفس به رو به رو خیره شد.
صدای سرد داراب، بی‌رحمانه باز در گوشش زنگ خورد. «تو چی فکر کردی آذین؟ چرا باید به خاطر تو ناراحت بشم؟
چی هستی غیر از یه دخترعمو که رفت و آمدت برام مهم باشه؟
به من چه که کی میری باغ و کی برمی‌گردی؟»
با حرص دست‌هایش را روی گوش‌هایش فشرد و گفت:
– شوخی کرد… شوخی کرد… شوخی کرد.
دست‌هایش را از روی گوش‌هایش برداشت و سری به چپ و راست تکان داد. تلخ خندید و با بغض ادامه داد:
– شوخی نکرد… شوخی نکرد آذین بیچاره. کاملا جدی گفت.
مقاومت در مقابل قلب و ذهنش کافی بود. سرش را روی زانوهایش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد. تمام عالم اگر پیش رویش بودند، دلش به بودن داراب گرم بود و نمی‌ترسید. اما حالا برای اولین بار از نبود داراب می‌ترسید.
از روزی که نگاه و حمایت‌های زیرپوستی‌اش را نداشته باشد. از روزی که او را نداشته باشد…
شب گذشته را تا دم دمای صبح اشک ریخته بود و حالا سردرد وحشتناکی گریبان‌گیرش شده بود. در حالی که حال خوبی نداشت، اما برای آن که مادرش را نگران نکند، چند تخم مرغ را داخل تابه انداخت و هم زد‌.
ناهید خانم روی وعده های غذایی خیلی حساس بود و آذین به‌خوبی این را می‌دانست. همانطور که در سکوت به همزدن تخم مرغ مشغول بود، صدای مادرش را از پشت سر شنید.
– دیروز رفتم برات پارچه سفارش دادم. برای تشک‌هات. دقیقا همون‌جوریه که دوست داری. طرح آلبالو داره و زمینه‌اش سفید. حالا دو روز دیگه می‌رسه میبینی خودت. ولی عالیه، زن‌عموت هم عاشقشون شده بود‌.
پوزخندی زد و ناخواسته گفت:
– پارچه می‌خوام چیکار آخه.

دانلود رمان باغ آلبالو
۰ ۰

دانلود رمان خون برای نفس|zkکاربر انجمن نودهشتیا


خلاصه: دلربا عاشق فردی که انسانیتش با خوی حیوانی و درنده آمیخته شده می‌شود. خون آشامی که به عنوان جفت برای او انتخاب شده، فردی است که سال‌های سال است که انسان بودن و انسانیت را از یاد برده و تنها موضوع در زندگی او خون است.

پیشنهاد ما

برشی از رمان:
به محض وارد شدن، با صدای جیغی که از طبقه بالا آمد. از جای پریدم! با نگرانی به کارن نگاه کردم. با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد..
_تو نگران نباش ما حلش میکنیم.
_نه..نه صبر کن. این که الآن شما رو ببینه بدتر میترسونتش. بزار اول با خودم رو به رو شه.!
با کلافگی گفت:
_تو هنوز حالت خوب نیست.
_ من خوبم داداش باور کن. فقط بزار من انجامش بدم.
_خیلی خوب باشه. پس من میرم تو حیاط، کمک خواستی صدام کن.
_باشه.
با قدم های بلند پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. به اواسط پله ها که رسیدم، با شنیدن صدایش خشک شدم.!
_شیرین.
آرام برگشتم سمتش. کی وارد خانه شده بود که اصلا متوجه حضورش نشدم‌.؟
_دا..داداش خوش اومدی.
_ممنون، پس بیدار شده.
_آره. با اجازت برم آرومش کنم.
_حافظشو پاک کن.
دوباره به سمتش برگشتم.؛
_اما..اینجوری که نمیشه..
_میشه. حافظشو پاک میکنی و بهش میگی برای تعطیلات اینجا اومده. هیچ اتفاقی هم برای عمش نیوفتاده‌.!
_ولی..ولی بالاخره که حقیقت و میفهمه.
روی صندلی مخصوصش نشست و با نگاه از بالا تا پایینی که انداخت، حواسم را جمع کرد! با حواس پرتی در حال پرسیدن سوال های پی در پی بود. پرسیدن هر نوع سوالی، از آلفا در لیست ممنوعه ها بود. اما او همیشه، این موضوع را فراموش میکرد. سرش را پایین انداخت.
_معذرت می خوام آلفام.
_بهتره بری بالا تا بیشتر از این به حنجرش آسیب نرسونده.
_چشم.
سریع مابقی پله ها را بالا رفت.
حق با برادرش بود، اگر دلربا امروز به حقایق
پی میبرد. نمی‌توانست طاقت بیاورد.
باید تا رسیدن به زمان درست، صبر پیشه میکرد!

دانلود رمان خون برای نفس
۰ ۰

دانلود دلنوشته درد دل|زهرا علی‌فرحانی کاربر انجمن نودهشتیا

مقدمه: هر که خود داند و خدای دلش که چه دردیست، در کجای دلش!
برشی از متن دلنوشته:
گاهی دلم می‌خواهد خیلی آرام بمیرم! فقط به اندازه نیاز، در گوشه ترین گوشه ممکن آرام بگیرم. فقط به اندازه‌ای که خدایم را ببینم و کمی با او حرف بزنم. تمام حرف هایم را در یک سطر خلاصه خواهم کرد و خواهم گفت:« خدایا دلگیرم!»
از تمام بی مهری‌ها دلگیرم! از نبودن‌ها دلگیرم! سخت است فهمیدن و نگفتن‌ها، سخت است خواستن و نرسیدن‌ها!
به راستی دلم یک آغوش پاک از جنس خدا می‌خواهد. شاید بشود و آرام بگیرم. اصلا مگر می‌شود دست نوازش خدا برسرت باشد و آشوب شوی؟! خدایا می‌شنوی؟ دیگر بنده هایت کافی نیستند. به آرامشی از نوع خودت محتاجم، کمکم کن!
کمکم کن مبادا راهم به بیراهه کج بشود، کمکم کن چشم‌هایم را به خاطر آرامشی دروغین نبندم و دل به بنده های گرگ صفتت ندهم. خدایا یاری کن مرا مبادا محبت و عشق را برای آرام زیستن از کسی جز خودت گدایی کنم! خدایا! به بودنت محتاجم، دستم را بگیر!
«احساس ناب»
به چشم هایم نگاه کن! بگذار صورتت را ببینم. باز چه شده است که این‌گونه چشم هایت را مجازات کرده‌ای؟ نکند باز هم گفته‌ی او با دیگران فرق می‌کند وبازی‌ات داده است؟پس چه شد؟ مگر تو همانی نیستی که گفته‌اش را نقل مجالس کرده بود که من، از تبار حوا، دیگر گول ظاهر آدم‌ها را نمی‌خورم؟ اکنون چه شده که باز شکستت را تماشا می‌کنم؟! هنوز هم می‌گویم:« من از تبار حوا، گول ظاهر آدم‌ها را نمی‌‌خورم!»
آری باخته‌ام، اما مگر دست من است؟ فقط گاهی که افسار دست دل است هوس می‌کنم دخترانه هایم را به رخ بکشم. دلم می‌خواهد تکیه گاهی باشد تا با تکیه بر او، ظرافت دخترانه هایم پدیدار شود.
مگر دل از سنگ است که نخواهد کسی به او محبت کند؟ که نخواهد با عاشقانه های او، دیوانگی کند؟ فقط گاهی که خود دار می‌شوم، دل دیوانه با نگاهی گیرا، هر چه یادش داده‌ام می‌بازد! این‌چنین است که گه گداری در پس این حرف‌ها، چشمان من مجازات می‌شوند.
دانلود دلنوشته درد دل

پیشنهاد ما:
رمان ༺آبگیــن ملکــ༻| ۸۱negin کاربر انجمن نودهشتیا
۰ ۰

دانلود رمان هتل شیراز|پریسا(طوفان خاموش) کاربر انجمن نودهشتیا


خلاصه: اِلین دختری مغرور و لوس و پول‌پرست که خواهان به دست آوردنِ مالکیت هتل‌ شیراز هست و برای به دست آوردنش دست به هر کاری می‌زنه، یه شب به دلایلی میره تا خودکشی کنه ولی از بالای دره میفته روی سر یه مرد مغرور و جدی. الین که فکر می‌کنه با یه مرد فقیر و هیچی ندار طرفه، به شدت اون مرد رو تحقیر می‌کنه. اما اِلین نمیدونه که اون مرد، “پویان کیهانی” مالک هتل بزرگ شیرازه!
پیشنهاد ما
 
برشی از رمان:
بی‌توجه به حرفم به سمت مخالفِ من رفت!
انگار اصلا براش مهم نبود که بخواد بهم ثابت کنه که آدم دانیال نیست!
هیچ وقت اینقدر احساس حقارت بهم دست نداده بود… اصلا نمیتونستم این بی توجهی رو قبول کنم.
دستام از حرص مشت شد و با عصبانیت به طرفش رفتم و دست مشت شده‌ام رو به شونه‌اش کوبیدم.
_ تو بیجا کردی نذاشتی من خودکشی کنم! اگه راست میگی پس اینجا چیکار میکردی؟!
بالأخره کاسه‌ی صبرش لبریز شد و ناگهانی به طرفم برگشت.
با دیدن چشمای خونبارش ناخودآگاه قدمی به عقب رفتم که باعث شد زودتر به سمتم بیاد و محکم مچ دستم رو بگیره و بکشه. جوری که سکندری خوردم و به زور خودم رو نگه داشتم تا پهن زمین نشم.
با صدایی که از بین دندون های کلید شدش بیرون میومد گفت:
_ اگه من مانع خودکشی تو شدم، عیبی نداره… خودمم درستش میکنم!
به دنبال این حرفش محکم تر مچ دستم رو فشار داد و من رو به دنبال خودش کشید…
دوست داشتم از درد جیغ بزنم تا حالا هیچ کس جرأت نکرده بود اینطور با من رفتار کنه. اما الآن این پسره روانی داشت دستم رو می‌شکست. درحالی که به دنبالش کشیده میشدم و در اون حالت سعی داشتم مچم رو از دستش بیرون بکشم. با صدایی که در اثر جیغ هایی که کشیده بودم خدشه دار شده بود نالیدم:
_ ولم کن عوضی! دستم شکست.
بی‌توجه به تقلاهای من، از صخره بالا رفت و به زور منم به دنبال خودش بالا کشید. بالای صخره که رسیدیم به نفس نفس افتاده بودم. فشار دستش دور مچم رو کم کرد. فورا دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بهش توپیدم:
_ روانی این کارت یعنی چی؟ چرا منو تا اینجا کشوندی؟
پوزخندی زد و یا تای ابروش رو بالا برد و به طرفم اومد. با چشمای گشاد شده نگاهش کردم توی یه حرکت ناگهانی هولم داد به طرف پرتگاه! جیغی زدم و به زور تونستم تعادلم رو حفظ کنم و نیوفتم پایین.
با همون صدای سردش و ابروهای درهم تنیده‌اش و سری که کج کرده بود و با تمسخر نگاهم می‌کرد گفت:
_ دیگه من مزاحمت نمیشم…بفرما خودکشی کن!
دانلود رمان هتل شیراز
۰ ۰

دانلود رمان سیگار سناتور| بهارسلطانی کاربرانجمن نودهشتیا


خلاصه: برایِ با فرزین بودن سختی های زیادی کشیدم. اینکه پدرم راضی شود، نامادریم چوب لایِ چرخش نگذارد؛ ولی رفتنش زخم بدی روی دلم گذاشت. هنوز هم نمی توانستم باور کنم فرزین رفته و این مردی که برای حفظ آبرو به جایش مرا عقد کرد، برادرش باشد!
پیشنهاد ما
تمام نفسهایم را حبس کردم. نمی دانم چرا دیدنش آنقدر مضطربم می کرد! هر بار که او را می دیدم، انگار دردی جدید در من متولد می شد. ریشه ام را سوزانده بود.
هنوز توی شوک رفتن فرزین داشتم دست و پا می زدم که دیدن ژیار هم به آن اضافه گشت. رفتن فرزین داغ بدی روی دلم گذاشت و احساس می کنم، تا ابد روی دلم بماند آن داغ!
ایکاش می توانستم آرام باشم؛ اما چطور می شد؟ کلمه آرامش واقعاً در آن شرایط به حال من بیگانه بود… رفتن فرزین برایم شبیخون بود! شب با هم بگو بخند داشتیم، او از آرزوهایش برایم می گفت و صبح وقتی چشم باز کردم او را کنار خودم ندیدم!
آه بلندی کشیدم‌‌ می خواستم خاطرات گذشته را بیش از آن مرور نکنم؛ اما می شد؟! می توانستم حرفهای عاشقانه فرزین را زیر درخت گیلاس، فراموش کنم؟ نه…حتی فکرش هم عذابم می داد! انگار داشتم خودم را گول می زدم و می خواستم رفتنش را انکار کنم.
تمام سعی ام این بود، لرزش لبهایم را کنترل کنم.
_ فرزین بیا بریم.
پوزخندها و نگاه هایش، در آن تاریکی به خوبی نمایان بود. یک ردیف از دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت و کجخندی زد.
_ کرم از خود درخته آق دوماد…
همین یک جمله باعث شد، تمام اتفاقات شوم بعد بیفتد. فرهاد را نمی شناختم؛ اما فرزین را در آن دوسال مثل کف دستم شناختم. پسری نبود که با هر حرفی، غیرتی شود. بیشتر سرش توی لاک خودش بود و مرا هم دوست داشت، یعنی می گفت عاشقم است…
عاشقم بود؟؟ نمی دانم! واقعاً دیگر هیچ نمی دانم. مغزم هنگ کرده. تاس زندگی ام در آن چند ساعت کاملاً چرخید و فرزین از زندگی ام حذف شد.
صدای نعره ژیار تمام کوهستان را دربرگرفت. به سمت فرهاد یورش برد.
وااای خدای من! می دانستم می خواهد چکار کند. چاقوی ضامن دارش همیشه زیر پیراهنش قایم بود. اگر چاقو بکشد؟ او که از اینکار اِبایی ندارد!
باهم درگیر شدند و از اتفاقی که می ترسیدم، افتاد.
داد زدم:
_ چیکار کردی دیوونه!!
دانلود رمان سیگار سناتور
۰ ۰

دانلود رمان وسوسه‌ام کن|مریم عباسقلی کاربر انجمن نودهشتیا



خلاصه: کامیار مرد اتو کشیده‌ای که وسواسش اولین چیزی هست که ازش به یاد میارن! ناف بریده‌ی دخترعموش هست که هیچ علاقه‌ای نسبت بهش احساس نمی‌کنه، کیمیای عاشق! اما در این بین که کامیار سعی در وقف دادن خودش با شرایط و کیمیا داره، اتفاقی می‌افته که همه‌چیز رو متوقف می‌کنه… البته در درونش! این اتفاق، نمی‌تونه یک دختر دوست‌داشتنی باشه؟!
پیشنهاد ما:
 
برشی از رمان:
این‌که صورتش زیادی خشک بود، دست خودش نبود اما به‌خاطر مادرش، لبخندی که به نظرش مضحک می‌آمد روی لب نشاند و خم شد و پیشانی نسرین که قربان صدقه‌ی قد و بالایش می‌رفت را بوسید.
دایه و مژگان و سحر به استقبالش آمدند و او پاسخان را داد و بعد سمت سالن عذاخوری رفت.
دست روی سینه گذاشت و به نشانه‌ی احترام کمی مقابل زن‌عمویش خم شد و پاسخش را داد.
اما سنگینی نگاهِ آبی ارغوان بود که مجبورش کرد زیر نگاه‌های نسرین و سوسن، مادر و زن‌عمویش، به لبخندش عمق بدهد و گفت:
– خوبی ارغوان جان؟
چشم‌های آبی‌اش برق زد و خندید و چال گونه‌اش روی پوست سفید صورتش، جداً زیبا بود و با خوش‌رویی جواب داد:
– مرسی قربونت برم عزیزدلم، تو خوبی؟ سفر خوب بود؟
دید که نگاه مادرهایشان بعد از جمله‌ی ارغوان ذوق‌زده‌تر شد و لبخند یک‌طرفه‌اش حفظ کرد و سر تکان داد.
– سفر کاری بود دیگه، برای خوش‌گذرونی نرفته‌بودم که خوش بگذره.
ارغوان کنایه‌ی او را نادیده گرفت و با همان شیطنت و شوخ طبعی ذاتی‌اش چشمکی زد و گفت:
– زنگ که نمی‌زدی، حداقل بگو سوغاتی برام آوردی‌.
سوغاتی از کجا می‌آورد؟ همه می‌دانستند این کارها و به دنبال خرید رفتن تا چه حد از حوصله‌ی او خارج است، حالا چه می‌گفت آن دخترعمویِ ناف بریده‌اش؟!
می‌خواست جوابی بدهد که صدای پرخنده و لطیف کیمیا از پشت سر به دادش رسید که گفت:
– احوال بداخلاق‌ترین کامروای خانواده؟ چه‌طوری خان داداش؟
به ته‌تغاری خانه‌شان لبخند زد، این‌بار عمیق و از ته دل‌. جواب داد:
– تو خوبی فسقل؟
کیمیا ابرو در هم کشید و مشتی به شکم عضلانی او زد و رو به ارغوان گفت:
– آره، فقط نسرین جونت نذاشت غذا بخوریم در انتظار والا حضرت مردیم از گشنگی‌.
و خطاب به ارغوان گفت:
– تو نمی‌دونی این مرتیکه‌ی یُبس یه هلِ پوک سوغاتی نمیاره؟
با خنده و شیطنت گفت:
– به زور ازش بگیر.
دانلود رمان وسوسه‌ام کن
۰ ۰

دانلود رمان شاه نشین عمارت دلگشا|صفورا اندیشمند کاربرنودهشتیا


خلاصه: دلنشین، دختری که با آمال و آرزوهای رنگارنگ وارد خانه‌ی مرد رویاهایش می‌شود. اما آن مرد رنگ سیاهی‌ست در رویاهای دخترک. چنان زجری به او می‌دهد که خیالاتش را از یاد برده و تنها به‌دنبال یک زندگی آرام و بی‌تنش است. اما چرا؟! خودش که می‌گوید انتقام! انتقام از چه؟! باید خواند!
سیاه به رنگ بخت | Melika_sh کاربر انجمن نودهشتیا 
رمان پانیتور/ زهرا رمضانی کاربر انجمن نودهشتیا
برشی از رمان:
البته این گونه فکر کردن، خیلی جاها به درد من می خورد ! مثلا اینکه برخلاف هم سن و سالانم که ممکن بود به بیراهه کشیده شوند و یا بی خبر از خانواده با جنس مخالف دوست شوند و در نهایت رسوایی مدرسه و خانواده را در پی داشته باشند. خب من چون در ذهنم خود را متعهد و وفادار به همایون می دانستم؛ هیچگاه حتی فکر اینگونه شیطنت ها به سرم نمی زد.
یا مثلا تمام تلاشم را می کردم تا شاگرد اول باشم ! تا وقتی همایون بر می گردد بتوانم در خور و سزاوار او باشم . آنقدر درس می خواندم که خیلی وقت ها روی کتابهایم خوابم می برد. پدرم همیشه مرا از طریق مادرم ، بصورت غیرمستقیم مواخذه می کرد.
-این چه کاریه که این دختر می کنه بلقیس خانوم ! داره خودشو به کشتن میده ! آخه برای چی ! از کی تا حالا درس خوندن برای زن واجب شده ! اونم اونقدر که خودشو بخاطرش به کشتن بده !
تو خودت خوب می دونی بلقیس که من فقط به خاطر روی ماه تو گذاشتم این دختر بره مدرسه ! الان هم که امسال ، آخرین ساله و دیگه سیکلشو می گیره !
وقتی تموم بشه و سیکلشو بگیره ، باید بشینه خونه ، کارِ خونه داری و شوهر داری ازت یاد بگیره . امروز فرداست که پاشنه ی در این خونه رو خواستگارا از جا بکنن.
الان دو سه ساله که دارم هی پشت سر هم خواستگار رد می کنم ، اونم به این بهونه که دخترم کم سن و ساله . اما الان ، دیگه باید جدی تر به این قضیه فکر کنیم . توی گوشش بخون که درس خوندن کافیه ! کم کم وقت شوهر کردنشه !
وقتی مامان بلقیس این حرفها را به گوشم رسانده بود؛ اول یک دل سیر گریه کرده بودم و بعد زمین و زمان را به هم بافته بودم که :
-من نمی خوام شوهر کنم ! الان چه وقت شوهر کردنمه . مگه نون و آب کم دارین که از من سیر شدین و می خواین از خونه بیرونم کنین ؟!
-این چه حرفیه مادر ! خدا منو مرگ بده ! جلو پدر و برادرات اینو نگی ! خب از قدیم الایام رسم همین بوده ! دختر مهمون خونه ی پدرشه ! بالاخره که چی ! بالاخره که باید شوهر کنی یا نه !
-بالاخره شوهر می کنم ! اما نه الان که فقط چهارده سالمه !
-دور و برتو نگاه کن عزیزدلم ! همه ی همسایه ها و فامیل ، دختراشون رو توی همین سن و سال شوهر دادن !
-اونا خودشون می دونن . زندگی اونا به ما چه مربوط ! من می خوام درس بخونم مامان بلقیس ! من نمی خوام شوهر کنم . تو رو خدا اینا رو به بابااحمدم بگو . تو رو خدا راضیش کن !
دانلود رمان شاه نشین عمارت دلگشا
۰ ۰

اولین مطالب آزمایشی من

این اولین مطالب آزمایشی وبلاگ من می باشد و به زودی حذف خواهد شد.
امروز ارتباط و تبادل اطلاعات نقش بسیار مهمی در رشد و فرهنگ مردم یک کشور و جامعه را دارد و وبلاگ یکی از راه های سریع انتقال اطلاعات و ارتباط مردم یک جامعه با هم می باشد .
شما به راحتی می توانید مطالب مورد علاقه , کارهای روزمره , علم و فرهنگ را در وبلاگ خود انتشار دهید و با سایر دوستان خود به گفتگو و تبادل نظر بپردازید .

دومین مطلب آزمایشی من

این دومین مطلب آزمایشی وبلاگ من هستش و به زودی این متن حذف خواهد شد .
وبلاگ چیست ؟
وبلاگ یا وب‌نوشت که به آن تارنوشت، تارنگار یا بلاگ و به زبان انگلیسی(Blog) هم می‌گویند، وبلاگ حاوی اطلاعاتی مانند: گزارش روزانه، اخبار، یادداشت‌های شخصی و یا مقالات علمی مورد نظر طراح آن است. وبلاگ ترکیبی از دو کلمۀ «web» و «log» به معنای ثبت وقایع روزانه است .مطالب وبلاگ بر مبنای زمانی که ثبت شده گروهبندی و به ترتیب از تازه‌ترین رخداد به قدیم ارائه می‌گردد. نویسندهٔ ویلاگ، وب‌نویس یا تارنویس نامیده می‌شود و ممکن است بیش از یک نفر باشد، وب‌نویس به گزارش مداوم رویدادها، خاطرات، و یا عقاید یک شخص یا یک سازمان می‌پردازد. واحد مطالب در وبلاگ،پست است، معمولاً در انتهای هر مطلب، برچسب تاریخ و زمان، نام نویسنده و پیوند ثابت به آن یادداشت ثبت می‌شود. فاصلهٔ زمانی بین مطالب وبلاگ لزوماً یکسان نیست و زمان نوشته ‌شدن هر مطلب به خواست نویسندهٔ وبلاگ بستگی دارد. مطالب نوشته شده در یک وبلاگ همانند محتویات یک وب‌گاه معمولی در دسترس کاربران قرار می‌گیرد. در بیشتر موارد وبلاگ ها دارای روشی برای دسترسی به بایگانی یادداشت‌ها هستند (مثلاً دسترسی به بایگانی بر حسب تاریخ یا موضوع). بعضی از وبلاگ ها امکان جستجو برای یک واژه یا عبارت خاص را در میان مطالب به کاربر می‌دهند.